گزارش امروز درباره مادری است که حتی نمیداند، روز مادر چه روزی است؛ وقتی به دیدنش میروم و روز مادر را تبریک میگوییم؛ اشک در چشمش جمع میشود و با گوشه روسری رنگیاش آنها را پاک میکند؛ نمیدانم اشک از روی خوشحالی است یا ناراحتی؛ اما به هر دلیلی باشد، مرا هم وادار به گریه میکند!
مادر گزارش امروزم؛ مادرانههایش با بقیه مادران فرق دارد، این مادران روز مادر ندارد؛ هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه و لحظه به لحظه زندگیاش روز مادر است و تمام وجودش در وجود فرشتههایی محصور میشود که مادر برای حمایت و پذیرایی از آنها انتخاب شدهاند.
مادرانی که فرزند معلول ذهنی دارند شاید مانند بقیه مادرها روز مادر از فرزندانشان کادو و دسته گلی به عنوان هدیه نگیرند، اما این مادر با هر لبخند فرزندانشان شادی دنیا را هدیه میگیرد و با آرامش و رضایت آنها به نهایت آرامش و رضایت میرسد.
شرایط مادری که ۵۰ سال است از چهار فرزند معلول نگهداری میکند؛ مثل همه مادران دارای فرزند معلول است؛ چرا که این مادران با فرشتههایی مواجهند که خیلیهایشان در همان دوران کودکی ماندهاند به همان پاکی و زلالی، اما این فرشتهها نیاز به حمایت بیشتری دارند به خصوص در جامعهای که فرهنگ مواجهه با افراد متفاوت را کمتر میداند و این نقطه مشترک گلایههای مادرانی است که فرزندانشان کمی با دیگران متفاوتند.
مادرانههای متفاوت مادر!
مادر از فراز و نشیب این سالها برایم میگوید؛ ۹ فرزند دارم هشت پسر و یک دختر دارم از بین آنها چهار فرزندم معلول ذهنی هستند.
۵۰ سال است که این شرایط را دارم؛ اما کارم وقتی سختتر شد که همسرم فوت کرد و مجبورم دست تنها به بچهها رسیدگی کند؛ البته بقیه فرزندانم هم گاهی برای کمک میآیند ولی خب آنها هم گرفتاریهای خودشان را دارند؛ این را میگوید و به چهره تک تک فرزندان معلولش نگاه میکند؛ که معصومانه مادر را نگاه میکنند، نگاهی به بالا میکند و میگوید خدا را شکر ناشکر نیستم.
خانم جانم به جان این بچهها وصل است؛ نمیگویم راحت است، گاهی نفس که کم میآورم، میروم چند دقیقهای در حیاط میایستم و آن بالا را نگاه میکنم. خودش خوب میداند چه میخواهم.
اصلا یادم نیست؛ کی مسافرت رفتهام، زیارت، میهمانی، بازار؛ آهی از ته دل میکشد و میگوید: راضیام به رضای خدا؛ خدا را همه جا با خودم حس میکنم اما حساب شرمندگیام در پیش این چهار فرزند، گفتنی نیست.
درباره درآمدشان که میپرسم؛ دستهای پینه بسته و لرزانش را روی چشم های چروکیده اش میکشد؛ کدام درآمد؛ تحت پوشش بهزیستی هستیم.
والله خانم اینجا هم مستاجر هستیم، همان وام ساده را هم نتوانستیم بگیریم، نه پارتی داریم نه توان پیگیری؛ این را میگوید و دوباره به فرزندان معلولش نگاهی میکند و با افسوس زیرلب میگوید کاش میتوانستم سرکار بروم.
احساس میکنم دیگر دلش رضا نیست حرف زدن را ادامه بدهد؛ از نگاهش متوجه میشوم که انگار میگوید: این دختر مثل همه آنهایی که آمدهاند و رفتند؛ آمده است که برود و با گرفتن عکس برای خودش عملکرد ارائه دهد!
سریع صحبت را تمام میکنم تا فضا عوض شود؛ خب حالا مادر جان حرفی دارید بزنید امروز روز مادر است.
لبخندی از روی ناچاری میزند و میگوید: بنویسید، خدا را شاکر هستم. بنویسید، ناشکری نمیکنم اما مدت هاست، فراموش کردهام اسمم چیست! هر روز فکر میکنم، جای تک تک این بچهها هستم، گوشه گوشه وجودم شدهاند این بچهها که نفس و عمرشان به عمرم بسته است../زنجان پرس.
نظر شما